ممنون كه اومديد ....
پس با نام گامي ساما داستان رو شروع ميكنم...
______________________________________________________________________
من هيچ وقت لبخند نزدم. با اينكه اسمم سوماري بود.
نمي خوام اغراق كنم اما احساس ميكنم اين جوره ..
من از بچگي با دنيا سخت و ترسناك رو به رو شدم. مادرم تو يه سالگيم از پدرم به خاطر اعتيادش جدا شد و 3 سال بعدش هم مادرم به خاطر هپاتيتي كه داشت از دنيا رفت . ولي چون پدرم صلاحيت نگه داري من رو نداشت من رو به پرورشگاه بردن.
اونجا بچهها به خاطر دو رنگ بودن چشمام من رو مسخره ميكردند. پس چتريهام رو بلند كردم و روي چشم قهوه اي رنگم ريختم.
بعد از چند سال كه تو يتيم خونه بودم من به دانشگاه رفتم و در اونجا با چند تا دختر امروزي اشنا شدم اما اونها من رو به بازي گرفته بودن و بيشتر با من مثل يه عروسك رفتار ميكردن. حتي بعضي وقتا منو تحقير ميكردن اما من به خاطر ضعفم هيچي بهشون نمي گفتم چون ميترسيدم .
اما مشكل اصلي من از اون روز شروع شد كه ........
______________________________________________________________________
خب اميدوارم تا الان از داستان خوشتون اومده باشه
و لطفا نظر بديد كه بازم بذارم يا نه
و بدانيد و اگاه باشيد كه من هفته بعد پارت 2 رو ميذارم
چون من از اون نويسندههاي بدجنسم كه دلم ميخواد خوانندهها رو حرص بدم
پس تا هفته بعد و پارت بعد سايونارا!